رمان
رمان آقاي رادمھر كه از اتاق بيرون آمد،روبه مادر گفت:ببخشيد اگه مزاحم شدم با اجازه شما.مادر با تعجب گفت:مراحم ھستيد . و بعد آقاي رادمھر رفت.منتظر عكس العمل پدر شدم.با تامل از اتاق بيرون اومد و نگام كرد .از نگاش ترسيدم كه جلوتر اومد و پرسيد:اين پسره رو ميشناسي؟ !متعجب گفتم:آقاي رادمھر رو ميگيد؟ !!نه...فقط دوبار رفتم مطبش .پدر چشم غره اي رفت كه خواستم قسم بخورم كه چنان محكم زد توي دھانم كه لبم رو گاز گرفتم.سرم داد زد:اينو زدم تا ديگه دھنتو ببندي و جلوي بقيه باز نكني.بيخود كردي رفتي مطبش .دستمالي برداشتم و گرفتم روي لب پر خونم.نفھميده بودم چه حرفايي زده شده بود كه پدر بجاي يك كتك مفصل ،فقط به يه تودھني اكتفا كرده بود.فرداي اونروز آقاي رادمھر زنگ زد كه با حالتي عصبي جوابشو دادم:بله. -سلام...طوري شده؟عصبي ھستيد؟ -بله از دست شما...نميدونم ديروز باز به پدرم چي گفتيد ولي من كه گفتم فايده اي نداره .-كتكتون زده؟ -فقط يه تو رمان دھني...اونش مھم نيست.اين مھمه كه ديگه حتي حق ندارم واسه خريد پامو از خونه بيرون بذارم .-پدرتون نگفت در مورد چي حرف زديم؟ -نه... نفس عميقي كشيد و گفت:بزودي اين مشكلات برطرف ميشه بستگي به عملكرد شما داره .كلافه گفتم:آقاي دكتر من ديگه نميخوام كمكم كنيد،به چه زبوني بايد بگم؟ با لحني متفاوت جواب داد: من كه ديگه كمكتون نميكنم اين خود شما ھستيد كه بايد به خودتون كمك كنيد .منظورش رو نفھميدم كه ادامه داد:حالا شايد من بازم ديدنتون اومدم .فوري گفتم :نه ...تو رو خدا نه.... اما او بي توجه به التماسھاي من تماس را قطع كرد .با حرص گوشيمو انداختم روي تخت و زير لب زمزمه كردم:خدايا نجاتم بده چه غلطي كردم رفتم مشاوره !!دو سه روزي گذشت.خيالم كم كم داشت راحت و راحت تر ميشد كه آقاي دكتر دوباره ديدن پدرم نمياد كه باز به گوشيم زنگ زد.برنداشتم كه به تلفن خانه زنگ زد.پدر گوشيو برداشت.ديدم كه چھره اش كمي درھم شد و بعد گفت:من ھيچ وقت بھش نميگم.خودتون بھش بگيد.بعد گوشي رو گذاشت.تلفن دوباره زنگ خورد كه اينبار پدر ھيچ تلاشي براي برداشتنش نكرد.چندين بار كه زنگ خورد ،پدر فرياد زد:شيوا....برش دار اون گوشي لعنتي رو ديگه .به سمت تلفن رفتم و گوشي رو برداشتم:بل.
از شنيدن صداي دكتر رادمھر خشك شدم با ترس و صدايي خفيف جواب دادم:چرا زنگ زديد؟ بي پروا گفت:ميخوام ببينمت.الان دم در خونتون ھستم لطفا يك دقيقه بياييد بيرون .يه نگاه به پدر كه انگار اصلا قصد نداشت بپرسه "كيه"انداختمو و گفتم:نميتونم .پدر با صدايي بلند و لحني جدي گفت:برو .قلبم ايستاد .از كجا فھميد چه حرفي بين ما ردو بدل شد؟!!گوشي رو گذاشتمو با ترس پرسيدم :ب..برم؟ !-برو ...ولي زود بيا. مانتوام رو پوشيدم و شالم رو سر كردم.در خونه رو كه باز كردم دكتر روبروي در خونه ي ما تكيه به ماشينش زده بود.جلو رفتم و با كنجكاوي پرسيدم:من كه نميفھمم چي شده؟بابا به من اجازه داد بيام با شما حرف بزنم!!!! لبخند كمرنگي زد و سرشو كمي پايين انداخت .با پايش سنگريزه اي كوچك رو به جلو پرتاب كرد و پرسيد:خوبي؟ شوكه از سوالش گفتم:شما واسه ھمين اونقدر به گوشيم زنگ زديد و اومديد اينجا؟ !!سر بلند كردو جواب داد: راه حل مشكلت با پدرت رو پيدا كردم.متوجه تغيير رفتارش نشدي؟ !-چرا ...خيلي .از اين رو به اون رو شده.بعد از تودھني كه خوردم ديگه دست روم بلند نكرده.چي بھش گفتيد اونروز توي اتاق؟ با لبخند پر رنگي كه سعي در پنھان كردنش داشت گفت:مھم نيست...مھم اينه كه ديگه اون مرد سابق نيست .-من بايد برگردم پدرم گفته زود بيام .-باشه...فقط... رمان مكثي كرد و گفت:مراقب خودت باش .قلبم كمي لرزيد،فوري دويدم سمت خونه.پدر پرسيد:چي بھت گفت؟ -ھيچي...از رفتار شما پرسيد ھمين .پدر با نگاه جديش باز پرسيد:ھمين؟ !با خونسردي گفتم:آره...ھمين .نفس بلندي كشيد و غرغر كنان رفت به سمت پنجره.كمي نگاه كرد و باز گفت:پس چرا نميره؟ متعجب پرسيدم:كي؟!آقاي دكتر رو ميگيد؟ !با عصبانيت جواب داد:ھمين پسره ي پررو .كنار پنجره رفتم.ھنوز كنار ماشينش ايستاده بود .با خودم گفتم"واقعا اينھمه راه اومده حالمو بپرسه؟